loading...

سپهرغدیر

فرهنگی،علمی ،آموزشی وخبری

بازدید : 370
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 12:36

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می‌کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می‌داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می‌برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می‌داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه‌‌‌ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی‌ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.

ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده‌‌‌ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه‌‌‌ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."

در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می‌کند.

ب: زن سوم که دارایی‌های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی‌و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم . او ضامن توانمندی‌های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

به یاد شهید فضل الله پهلوانی ...
بازدید : 290
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 12:36

روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند مي دهم که کامروا شوي:

اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري!

دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي!

سوم اين که در بهترين کاخها و خانه‌هاي جهان زندگي کني!!!

پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟

لقمان جواب داد:

اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهترين خوابگاه جهان است و اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه‌هاي جهان مال توست .

داستان:مردی که چهار زن داشت -بي توجهي انسان نسبت به روح خويش
بازدید : 349
شنبه 30 آبان 1399 زمان : 12:36

روزی مردی نزد پیامبر اکرم آمد و عرض کرد یا رسول الله شما را ادعیه و اوراد بسیار است

ومن مردی عاجزم و استحضار آن به تماممی نتوانم می خواهم که به تعلیم کلمه ‌‌‌ای

مرا از همه مستغنی سازی پیامبر (ص)فرمود بگو

(( اللهم انت ربی و انا عبدک)) ترا همین کلمه کفایت کند

مرد عجمی ضبط آن کلمه را بر زبان نتوانست نمود شب و روز این کلمه را برعکس می گفت

(اللهم انت عبدی و انا ربک) هر بار این کلمه را بر زبان می آورد

ملائک از این گستاخی وجهالت این مرد می ترسیدند

روزی جبرئیل آمد و عرض کرد یا رسول الله آن مرد عجمی کلمه ‌‌‌ای

که ناشایستی را بر زبان می آورد حضرت ‌‌ان‌ مرد را طلب می کند

و از او سوال می کند ومرد عجمی گفت: یا رسول الله به تعلیم شما بسیار دل شادم پیامبر

از او می خواهد که ان کلمه را بر زبان بیاورد

وبعد پیامبر (ص)عرض می کند آنچه تو می گویی عکس ان است

درویش بسیار غمگیین می شود

و گفت: یا رسول الله من نادانسته کفر می گفتم

پیامبر(ص)در باب تفکر فرمود:

جبرئیل در آمد که حق تعالی می فرماید :

اگر بر غلط رواست برمن روانیست من نظر بر دل بنده دارم

خداوند خریدار قلب شماست

داستان:مردی که چهار زن داشت -بي توجهي انسان نسبت به روح خويش

تعداد صفحات : 0

آرشیو
آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی